اصولاً رفتن به شهرداری باغستان تجربهایاست که نه میشود آن را فراموش کرد، نه تکرارش را به کسی توصیه! از همان لحظهای که پایم به آنجا رسید، گویا وارد اقلیم خاصی شده بودم؛ جایی که عصبانیت به عنوان لباس فرم، در برخی بخشهای آن توزیع شده است.
در جلسه ملاقات مردمی، رفتار برخی کارمندان عصبانی و شهردار عصبانیتر جلب توجه می کرد، حتی راننده اسنپی که مرا برد و آورد هم، از درون آینه وسط چشمغره میرفت! جایی که هوا نه تنها بوی گرما و مراجعات مردمی، بلکه بوی اخم و انکار و جواب سربالا میداد.
دم درب شهرداری، صدای زنی را شنیدم که با دو همراه دیگرش میگفت: اگه میذاشتین من مسئول ماده صد رو ظرف پنج دقیقه شمارهاشو درمیآوردم، باهاش دوست میشدم، یه قهوه هم دعوتش میکردم!
بماند که این مکالمه، از دل بیاعتمادی بیرون میزد، نه از دل طنز.
همانجا فهمیدم یکی از نکات آموزشی که میشود در دو دقیقه حضور جلوی شهرداریها یاد گرفت این است که ماده صد احتمالا به شهرداریها ربطی ندارد! ظاهراً این شوراها هستند که تصمیم میگیرند و شهرداری فقط مجریست. البته اگر اعصابش اجازه دهد.
با این حال، شاید این عصبانیت کلی خود نوعی تاکتیک باشد؛ تاکتیکی برای پوشاندن کاستیها، یا شاید ابری تیره که اجازه ندهد کسی جز خودشان چیزی ببیند. چون در نهایت، همین فضا کمک میکند تا کسی نپرسد چه شد، چطور شد و چرا شد؟
اما اینکه این تاکتیک، واقعاً قرار است پوششی تبلیغاتی برای سختکوشی شهردار و برخی عوامل باشد یا فقدان مدیریت، زمان مشخص خواهد کرد. آینده، همهچیز را رو خواهد کرد؛ حتی اگر امروز، پشت عصبانیترین چهرهها پنهان شده باشد.